عصر بارانی

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...


نظرات 2 + ارسال نظر
آرش چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.dailyenglish.blogfa.com

با سلام -- واقعا به سلیقت تبریک می گم ... وبلاگ خیلی قشنگی داری ... به ما هم سر بزن اگه قابل دونستی.! ممنون.

حسین چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام منم از اینکه به وبم اومدی ممنونم حتما مزاحمتون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد